کد خبر: ۷۰۳
۳۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

سوگند میکائیل برای زندگی‌بخشی؛ روایت زندگی یگانه پزشک مسیحی مشهد

دکتر ماسیس میکائیلیان، متولد1311 در اصفهان است. مردی که اتفاقات روزگار و تلخی و خوشی آن را با چشمان خود دیده است. او در معرفی خود می‌گوید: پدرم کارمند اداره پست و تلگراف بود و سال‌ 1318 ما را به مشهد آورد. در محله سرشور ساکن شدیم. خانه ما نزدیک به بازار بود. از همان کودکی علاقه خاصی به پزشکی داشتم و هنوز کشیدن نیش زنبورهای گاوی را به یاد دارم که وقتی انجام می‌دادم در پاسخ به سؤال دیگران درباره این کار می‌گفتم این‌ها بیماران من هستند و باید خوب شوند.

لحظه‌ای لبخند از لبانش نمی‌افتد و نگاهش هیچ‌گاه پیر نمی‌شود. برایمان عجیب است تنهایی مردی که در این خانه بزرگ و قدیمی سال‌ها به دور از عشق زندگی و همسرش، روزگار می‌گذراند. در طول گفت‌وگو لحنش از شور و اشتیاق و حرارت نمی‌افتد. شوقی که در نگاهش موج می‌زند آدم را به گوش سپردن و شنیدن حرف‌هایش مشتاق‌تر می‌کند که در هشتاد و چند سالگی الصاق شده است باکلی تجربه. 

با آنکه هرگز نه ما او را دیده‌ایم و نه او ما را، مانند دوستان خود با ما رفتار می‌کند و ساعت‌ها با ما گفت‌وگو می‌کند. 88سال دارد اما آن‌چنان از سر حوصله و بااشتیاق حرف می‌زند و همراهی‌مان می‌کند که گذر عمر و سالخوردگی در او دیده نمی‌شود. مردی مهربان که می‌خواهد این دیدارها باز هم تازه شوند. دیدار با او تجربه شیرینی است تا مهمان یگانه پزشک مسیحی شهرمان، دکتر ماسیس میکائیلیان، در محله احمدآباد شویم و در کنار او و گفته‌هایش که دستاوردش می‌تواند چندین و چند کتاب ماندگار باشد لحظه‌های خاطره‌انگیزی را بگذرانیم.

 

تحصیل در دبیرستان فردوسی

قرارمان ساعت 9صبح است، به در ورودی خانه زیبا و سبزش که می‌رسیم میزبان خانه را نشسته بر روی صندلی در جلوی در منزل خود می‌بینیم که به انتظار ما نشسته است. به محض ورود ما با خوشرویی از جا بر‌می‌خیزد و ما را به داخل دعوت می‌کند. در همان ابتدا از تنهایی می‌گوید و اینکه چقدر دیدار دوستان را دوست دارد. خانه‌ای ساده و موزاییک‌شده با درهای چوبی و شیشه‌های رنگی و از همه مهم‌تر صاحبخانه‌ای بزرگ و مهربان.

دکتر ماسیس میکائیلیان، متولد1311 در اصفهان است. مردی که اتفاقات روزگار و تلخی و خوشی آن را با چشمان خود دیده است. او در معرفی خود می‌گوید: پدرم کارمند اداره پست و تلگراف بود و سال‌ 1318 ما را به مشهد آورد. مشهدی که با حال امروز خود زمین تا آسمان تفاوت دارد.

زمانی که به مشهد آمدیم در محله سرشور ساکن شدیم. خانه ما نزدیک به بازار بود. یک خانه قدیمی دوطبقه که طبقه پایین آن آشپزخانه‌ای بزرگ وجود داشت و به وسیله اجاق‌هایی از کنده و زغال غذا می‌پختند. از همان کودکی علاقه خاصی به پزشکی داشتم و هنوز کشیدن نیش زنبورهای گاوی را به یاد دارم که وقتی انجام می‌دادم در پاسخ به سؤال دیگران درباره این کار می‌گفتم «این‌ها بیماران من هستند و باید خوب شوند» البته آن روزی که این پاسخ را می‌دادم هرگز فکر نمی‌کردم روزی پزشک بشوم. با این حال به حیوانات علاقه بسیاری داشتم و خود را در مقابل آن‌ها همیشه مسئول دانسته‌ام. کما آنکه هنوز هم این علاقه در من وجود دارد و اکنون پرنده‌ها و گربه‌ها به حیاط منزل من می‌آیند و سهم پرنده‌ها از این خانه شاخه‌های درختان و ارزن‌هایی است که برایشان پاشیده‌ام. دوران دبستان را در مدرسه عنصری و دبیرستان را در دبیرستان فردوسی درس خواندم. دبیرستان فردوسی سالن بزرگی برای کشتی و همچنین زمین فوتبال داشت که بسیاری در آن فوتبال بازی می‌کردند.

به یاد دارم آن زمان 2 تا 3 ارمنی نیز در آن جمع حضور داشتند. در دبیرستان یادگیری زبان خارجی رسم بود و هفته‌ای دو تا سه بار زبان انگلیسی و فرانسوی می‌آموختیم. پدرم تلگرافچی بود و به واسطه شغلی که داشت به زبان انگلیسی مسلط بود. او به من توصیه می‌کرد که زبان فرانسه را خوب بیاموزم و می‌گفت «فرانسه را خوب بیاموز و من انگلیسی را خود به تو آموزش می‌دهم». با این حال شیطانی‌هایمان هم سر جایش بود. 

به یاد دارم 50گردو می‌خریدیم و با دوستانم بازی می‌کردیم. یک ساختمان ورزشی نیز در مدرسه وجود داشت که درهایش را با گچ سفید کرده بودند تا داخل آن از بیرون دیده نشود. فراش مدرسه که به مندلی معروف بود هیچ‌گاه به ما اجازه ورود به آنجا را نمی‌داد اما ما چند نفر را دیده بودیم که روپوش سفید به دست وارد آنجا می‌شدند. بعدها متوجه شدیم که آن‌ها اجساد را در آنجا تشریح می‌کردند و پس از مدتی رفتند و در آموزشگاه‌های بهداشت در قلعه‌ها و... کار کردند.
پرورش افراد بزرگ در دبیرستان فردوسی بر کسی پوشیده نیست. یکی از این نام‌آوران دکتر علی شریعتی مزینانی است که همکلاسی دکتر میکائیلیان نیز بوده است. او ادامه می‌دهد: تا سال دوم دبیرستان با دکتر علی شریعتی همکلاس بودیم. جوانی با موهای کم‌پشت و اخلاق بسیار بزرگ. او دبیرستان فردوسی را ترک کرد و به دانشسرا رفت و در رشته ادبیات به ادامه تحصیل پرداخت. از آن زمان دیگر او را ندیدم و بعدها خبر فوت او را شنیدم.

 

سفر با یک چمدان

من در رشته پزشکی درس می‌خواندم و بیشتر فعالیت‌هایم در بیمارستان امام رضا(ع) بود. آن زمان متخصص بیهوشی در مشهد وجود نداشت و سال‌ها بعد این‌گونه تخصص‌ها اضافه شد. آن زمان به شکل الان نبود. پزشکان کمی حضور داشتند و امکانات و تجهیزات پزشکی نیز کم بود. عده‌ای از دوستان قدیمی که به اروپا سفر کرده بودند به من گفتند که رشته‌ای در طب وجود دارد که به واسطه آن بیمار را بیهوش می‌کنند تا بتوانند آن را جراحی کنند. چنین چیزی برای من جدید بود و من هم دوست داشتم که به اطلاعات و آموخته‌هایم بیفزایم. از طرف دیگر آن زمان رفتن به خارج از کشور آسان بود.

بنابراین تصمیم گرفتم دوره بیهوشی را در کانادا بگذرانم و به همین دلیل عزم سفر کردم. در خاطرم هست که با هواپیما به بلژیک رفته و یک هفته در آنجا بودم و بعد به شهر مونترال سفر کردم. تنها چیزی که با خود به همراه داشتم یک چمدان بود که در آن یک قالیچه و چند دست لباس قرار داشت. قالیچه را مرحوم پدرم به من داده بود. در آنجا هم خانه‌ای مبله اجاره کردم که چند وسیله ضروری مانند اجاق‌گاز داشت اما خود چیزی به همراه نداشتم. در آنجا پزشکانی مانند دکتر مظفری نیز بودند که یک ماه زودتر از من به آنجا رفته بودند. من هم در یک بیمارستان به عنوان رزیدنت مشغول به کار شدم. کشور کانادا هوای سردی داشت و سرمای زمستان آن 23درجه زیر صفر بود. در حیاط بیمارستان آنچنان سرما را حس می‌کردم که نفس کشیدن سخت می‌شد.

مردم در شهر مونترال به دو زبان انگلیسی و فرانسه صحبت می‌کردند. این شهر همسایه آمریکا بود و من روزهایی که تعطیل بودم به آمریکا سفر می‌کردم. آن زمان حقوقی که دریافت می‌کردم 300 تا 400 دلار بود. در دانشگاه گاهی پزشکان را برای مأموریت به کشورهای خارجی اعزام می‌کردند. من هم پیرو این موضوع دو بار و هر بار به مدت یک ماه و نیم به فرانسه رفتم. سفر خوبی بود زیرا هم گردشی محسوب می‌شد و هم چیزهای بسیاری در حوزه کار در آنجا آموختم. چند سال در کانادا بودم و تخصص بیهوشی گرفتم. آن زمان دکتر حمید یغمایی به کانادا آمده بود. او استاد ما در دانشگاه بود و به ما گفت: «اکنون که تخصص‎هایتان را گرفته‌اید به ایران بیایید». من هم دلم برای ایران تنگ شده بود و به همین دلیل به ایران بازگشتم.

 

بازگشت به ایران

قبل از انقلاب به ایران بازگشتم. آن هنگام 35سال داشتم. ایران هم نسبت به گذشته دستخوش تغییراتی شده بود اما از نظر پزشکی هنوز کامل نشده بود و جراحی قلب و ریه به معنای واقعی نبود. آن زمان هنوز یک جراح که ارتوپد هم باشد وجود نداشت. بلکه شکسته‌بندهایی بودند که با داروهای مخصوص به خود از جمله تخم‌مرغ بیماران را می‌پذیرفتند. 

با ورودم به ایران همکاری من با دانشکده علوم پزشکی مشهد شروع شد و در بیمارستان 17شهریور کنونی به عنوان متخصص بیهوشی مشغول به کار شدم. البته پس از آن، مدتی را در بیمارستان قائم (عج) گذراندم و گهگاهی به بیمارستان امام رضا(ع) هم می‌رفتم. آن زمان‌ها به پزشکان و استادان دانشگاه اجازه نمی‌دادند که در بیمارستان‌های خصوصی و دولتی هم‌زمان کار کنند و زمان گذشت تا این شکل فعالیت ممکن شد. بسیار کار می‌کردم و شب‌هایی را در بیمارستان کشیک می‌دادم. هم‌زمان جزو هیئت علمی دانشگاه علوم‌پزشکی نیز بودم و تدریس می‌کردم. به مطالعه علاقه بسیاری دارم و کتابخانه‌ای نیز در خانه‌ام وجود دارد. به همین دلیل آن‌زمان‌ها بسیار مطالعه می‌کردم و به موجب آن مقاله‌های پزشکی بسیاری نوشته‌ام.

از پزشکان قدیمی بسیاری از جمله مرحوم دکتر شاهین‌فر، مرحوم دکتر علی سالاری متخصص زنان، مرحوم دکتر حسین سامی‌راد و ... خاطره دارد و با آن‌ها کار کرده است.
او در این باره می‌گوید: وقتی در بیمارستان امام رضا(ع) کار می‌کردم، فردی را به من نشان دادند که استاد بود و ورزشکار. او مرحوم دکتر غلامرضا امیرشیبانی بود و طب را با هم خواندیم. بعدها زمینی را خرید و بیمارستان مهر را در آنجا ساخت. زمانی که بیمارستان ساخته شد از من دعوت کرد تا به بیمارستان بروم و در آنجا نیز فعالیت داشته باشم. مرحوم دکتر سامی‌راد نیز در بجنورد به دنیا آمده و در فرانسه تحصیل کرده بود. او متخصص کودکان بوده و دانشگاه پزشکی مشهد را تأسیس کرد. خدابیامرز مرد فوق‌العاده‌ای بود.با دکتر علی‌اصغر یارمحمدی، متخصص جراحی کلیه و مجاری ادراری که در مشهد پیوند کلیه داشته نیز همکاری کرده‌ام و در اولین پیوند کلیه متخصص بیهوشی‌اش بوده‌ام.

ما در گذشته در شرایط سخت و با امکانات کم کار می‌کردیم و حتی به یاد دارم که در زمان‌هایی مجبور بودیم بیمار را برای جراحی با اتر بیهوش کنیم

میکائیلیان اما از زنده‌یاد پروفسور روش بولون، از مسیحیان مسلمان‌ شده بلژیکی که بیشتر به نام دکتر عبدا... بولون شناخته می‌شود و در آرامگاه خواجه‌ربیع مشهد دفن شده است هم خاطرات بسیاری دارد. او با یادی از پروفسور می‌گوید: آشنایی من با مرحوم پروفسور بولون از همان زمان دانشجویی است. او شاگردان بسیاری از جمله مرحوم دکتر غلامرضا امیرشیبانی، مرحوم دکتر شاهین‌فر، دکتر ابطحی و ... داشت و من را هم دوست داشت. جراح خیلی خوبی بود طوری که هرگاه به مزارش در آرامگاه خواجه‌ربیع می‌روم با گل روبه‌رو می‌شوم و این نشان از مهری است که بر دل مردم کاشته است. او با آنکه اروپایی بود اما مردم ایران و به‌ویژه مشهد را خیلی دوست داشت.

دکتر میکائیلیان ادامه می‌دهد: اکنون نسبت به قبل پزشکان و متخصصان بسیاری مشغول به کار هستند. در گذشته در بحث بیهوشی داروهایی داشتیم که اکنون وجود ندارند بلکه به واسطه پیشرفت علم داروهای جدیدی درست شده است که امروزه کاربرد دارد. ما در گذشته در شرایط سخت و با امکانات کم کار می‌کردیم و حتی به یاد دارم که در زمان‌هایی مجبور بودیم بیمار را برای جراحی با اتر بیهوش کنیم. اکنون وضعیت خیلی بهتر شده است و نسبت به قبل علم پزشکی تغییر کرده است.

شرایطی که ویروس کرونا بر جهان به وجود آورده است ما را به سمت بیماری وبا در سال 48 می‌برد. از دکتر درباره آن سال می‌پرسیم. او در جواب می‌گوید: شیوع بیماری که آن زمان کشور را در بر گرفت به یاد دارم اما آن زمان از تجهیزات و پزشکان امروزی خبری نبود. در زمان تحصیل در درس میکروب‌شناسی که توسط دکتر میردامادی ارائه می‌شد با تمام میکروب‌ها آشنایی یافتم اما اسمی از ویروس کرونا نشنیدم. با این حال اکنون علم پیشرفت کرده است و عمل‌های جراحی بسیار و با دقت بیشتر انجام می‌شود.

 

همسری که جای خالی‌اش احساس می‌شود

در میان حرف‌هایش بارها از همسرش یاد می‌کند. گویی آن قدر زندگی دلنشینی داشته‌اند که اکنون با حسرت از او و روزهای با هم بودنشان حرف می‌زند و هنوز نتوانسته دوری همسرش را بپذیرد. حالا خاطرات و عکس همسرش تنهایادگاری‌هایی است که از او به جا مانده است. خاطراتش بر ذهن، مهرش بر دل و قاب عکسش بر دیوار خانه نقش بسته است.

دکتر کهنسال ساکن محله احمدآباد به قاب عکس همسرش اشاره می‌کند. قابی که آخرین عکس همسر دکتر را در دل خود جای داده و به بهانه پاسپورت اکنون یادگاری بر دیوار شده است. می‌گوید: همسر من فرانسوی بود که همراه چند پرستار صلیب سرخ اروپایی به ایران آمده بود و در بیمارستان امام رضا(ع) به مردم خدمت‌رسانی می‌کرد. آن زمان پزشکان و پرستاران فرانسوی بسیاری در بیمارستان امام رضا(ع) فعالیت داشتند و همسر من نیز یکی از آن‌ها بود. او در بخش جراحی بیمارستان به عنوان پرستار کار می‌کرد. زمانی که من قصد رفتن به کانادا را داشتم ما تازه با هم آشنا شده بودیم اما از آنجایی که تازه به بیمارستان آمده بود نمی‌توانست همراه من به کانادا بیاید. او می‌گفت «من تازه به اینجا آمده‌ام و پروفسور بولون به من اجازه نمی‌دهد که همراهت بیایم». به همین دلیل من تنهایی به کانادا رفتم اماپس از 6 تا 7 ماه از پروفسور اجازه گرفت و به کانادا آمد و ما در آنجا ازدواج کردیم گرچه هیچ فرزندی از او به یادگار ندارم.

همسرم با اینکه فرانسوی بود اما به ایران علاقه بسیاری داشت و همیشه برای اروپایی‌ها از کشور ایران، زیبایی‌ها، مردم و مهمان‌نوازی‌هایشان تعریف می‌کرد البته گله‌ای هم داشت و گاهی می‌گفت ایرانیان مردمان بسیار خوبی هستند اما گاهی دروغ لابه‌لای حرف‌هایشان سکنی می‌گزیند

او با چنان عشقی از خوبی‌های همسرش حرف می‌زند که دوست داری پای صحبت‌هایش بنشینی و از خاطرات مشترکشان بشنوی. دکتر میکائیلیان به علاقه همسرش به ایران اشاره می‌کند و می‌گوید: همسرم با اینکه فرانسوی بود اما به ایران علاقه بسیاری داشت و همیشه برای اروپایی‌ها از کشور ایران، زیبایی‌ها، مردم و مهمان‌نوازی‌هایشان تعریف می‌کرد البته گله‌ای هم داشت و گاهی به من می‌گفت «ایرانیان مردمان بسیار خوبی هستند اما گاهی دروغ لابه‌لای حرف‌هایشان سکنی می‌گزیند.» با او خاطرات خوش بسیاری دارم. به خوبی به یاد دارم که با یکدیگر به پارک کوهسنگی می‌رفتیم و با هم چایی می‌خوردیم. او آن‌قدرنسبت به دیگران بامحبت و مهربان بود که هرسال یک گوسفند قربانی می‌کرد و میان کودکان یتیم توزیع می‌کرد و معتقد بود که نباید به آن‌ها بی‌توجه بود.

با این حال لیلیان از این دنیا کوچ می‌کند و تنها مهربانی‌ها و خاطراتش را به جا می‌گذارد. کوچی که آنچنان بر دل یگانه دکتر ارمنی شهر ما داغ گذاشت که هیچ‌گاه کسی نتوانست جای او را بگیرد. دکتر میکائیلیان می‌گوید: 16، 17 سال پیش همسرم به بیماری قلبی مبتلا شد. برای بهبود بیماری و بازگشت سلامتی‌اش به فرانسه هم رفتیم اما آنجا گفتند که «پیوند قلب به خاطر سن او امکان‌پذیر نیست» او در ایران درگذشت و به دلیل اینکه امکان دفن مسیحیان در آرامستان ارامنه مشهد دیگر نبود او را در آرامستان مسیحیان تهران به خاک سپردم. حالا سال‌هاست که او رفته و من با خاطراتش زندگی خود را تنهایی سر می‌کنم.

 

محبوبیت در میان همکاران

از دکتر درباره نگاه همکارانش نسبت به او می‌پرسیم. می‌گوید: زمانی که در بیمارستان‌ها مشغول فعالیت بودم جراحان و پزشکان به من محبت داشتند و طوری رفتار کردم که کسی از من دلخوری نداشته باشد. نمی‌خواهم از خود تعریف کنم اما هنوز هم به من لطف دارند و برخی از آن‌ها گاهی به دیدارم می‌آیند. بعد از انقلاب در اتاق‌های عمل و در بین پزشکان و پرستاران گاهی بحث‌های مذهبی به وجود می‌آمد و من سعی می‌کردم که در بحث‌های آن‌ها شرکت ‌نکنم اما یکی از روزها که پزشکان و پرستاران با یکدیگر به بحث و گفت‌وگو مشغول بودند از من درباره دین پرسیدند و من گفتم گرچه مسیحی هستم، درباره دین اسلام اطلاعات زیادی دارم و می‌دانم حضرت محمد(ص) بر راست‌گویی تأکید دارد و شما مسلمانان نباید دروغ بگویید و مهم است که تا چه اندازه به چنین کاری عمل می‌کنید.

او ادامه می‌دهد: من در دوران خدمت خود و زندگی در اروپا چیزهای بسیاری آموختم و به چشم دیدم. در اروپا هرگز آب و هوای ایران را نخواهی یافت. آنجا دائم باران می‌بارد و آفتاب این کشور در آنجا نیست. در واقع چنین آب و هوایی که ما در کشور خود داریم در آنجا وجود ندارد. اروپاییان ایران را دوست دارند و حتی برای صنایع‌دستی کشورمان ارزش بسیاری قائل هستند در حالی‌که ما قدر این دارایی‌ها را نمی‌دانیم. به یاد دارم تابستان‌ها پدرم برایم گیوه می‌خرید اما اکنون کسی در ایران گیوه نمی‌پوشد در حالی‌که به چشم خود دیدم که این گیوه‌ها در پاریس به عنوان زیباترین چیزها محسوب می‌شود و ارزشمند است.

 

زندگی را دوست دارم

یگانه پزشک مسیحی شهر ما ادامه می‌دهد: سال‌ها گذشت و به خدمت پرداختم تا اینکه در سال 73 بازنشست شدم با این حال بعد از بازنشستگی خدمت به مردم را رها نکردم و در بیمارستان‌های خصوصی فعالیت داشتم. این روند ادامه داشت تا اینکه دو سال پیش احساس خستگی کردم. من نیاز به استراحت داشتم و به همین دلیل از ادامه کار صرف‌نظر کردم. زندگی خوبی داشته‌ام و هرگز از راهی که انتخاب کرده‌ام پشیمان نیستم. پدر و مادرم من را دوست داشتند و برایم کم نگذاشتند.

تنها هستم و یگانه خواهرم در تهران زندگی می‌کند. با این حال همیشه زندگی کردن را دوست داشته‌ام و از آن لذت می‌برم. دنیا نسبت به گذشته با تغییرات بسیاری همراه بوده است و من دوست دارم زنده باشم و پیشرفت‌های کشورم را با چشمان خود ببینم. چندی پیش عمل زانو انجام دادم و حال در خانه با رادیو و کتاب خود را سرگرم می‌کنم و حتی برای خود آبگوشت درست می‌کنم. گاهی پیش آمده که فردی در خیابان از من به خاطر جراحی‌ای که داشته است قدردانی کرده است. به یاد دارم روزی فردی در خیابان به سمتم آمد و با رفتاری دوستانه مرا بوسید. او زمانی که جراحی شده بود من را در اتاق عمل دیده و به خاطر سپرده بود. آن موقع بود که متوجه شدم بیهوشی او در اتاق عمل را من انجام داده‌ام.

 

 

چه بودیم و چه شد

وقتی به مشهد برگشتم به اتفاق همسرم خانه‌ای در خیابان پرستار اجاره کردیم. آن زمان خیابان پرستار بیابان بود و یک سمت آن به بیمارستان قائم متصل می‌شد. خیابان عارف نیز خیابان دور و درازی بود اما اکنون تغییرات زیادی کرده است و ساختمان‌ پزشکان بسیاری در آن قد علم کرده‌اند. پس از گذشت یک سال به خیابان ابوذر غفاری آمدیم و خانه‌ای در این خیابان خریده و در آن ساکن شدیم. خیابان ابوذر هم خیابانی بدون آسفالت بود و تک و توکی خانه در آن وجود داشت. از خیابان ابوذر تا خیابان کوهسنگی نیز بیابانی بود که در آن چغندر کاشته می‌شد.
دکتر ماسیس میکائیلیان که به چهار زبان مسلط است توصیه‌ای هم برای جوانان دارد. می‌گوید اکنون که دنیا پیشرفت کرده است و امکانات بسیاری در اختیار مردم قرار گرفته است چه بهتر که جوانان از آن به بهترین نحو استفاده کنند، مطالعه داشته باشند و ورزش کنند.
او ما را مهمان حیاط خانه‌اش می‌کند. برگ میم انگور در زیر نور آفتاب تلألو خاصی دارد و سایه درختان سر به فلک کشیده که خاطرات زیادی را به یاد دکتر محله احمدآباد می‌آورد. گیاه رزماری و درخت فندق را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید: همسرم به گل‌ها و گیاهان علاقه بسیاری داشت او گل‌، درخت و سبزی در باغچه حیاط می‌کاشت و به آن‌ها رسیدگی می‌کرد. وقتی او بود خانه هم پر از گل بود اما اکنون شرایط من به‌گونه‌ای است که نمی‌توانم به آن‌ها رسیدگی کنم. حیف که همسرم نیست و چه بودیم و چه شد.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44